امروز با یک تکان شدید از خواب پریدم ... همه ترسیده بودند...صدای گریه ی بچه ای از دور می آمد...هاج و واج مانده بودم ...صدای پارس سگ و همهمه.... وقتی به خود آمدم که آمده و رفته بود...زلزله ، عجیب ما را تکان داد ،هیچکس طوریش نشده بود ولی نه؛ همه یه طوریشون شده بود... و صدایی که هی تکرار می شد ،چقدر نزدیک است مرگ!...زندگی و عمری که تلف کرده بودم و کارهایی که باید می کردم ...آه مرگ منتظر نمی ماند باید عجله کنم...و قول دادم واقعا زندگی کنم...طوری زندگی کنم که مرگ هم مرا نترساند...نماز آیات را که خواندم خدا را از ته دل شکر کردم
" خدایا ... بخاطر این تکان کوچک متشکرم ....بیدارم کردی..تا صبح نخوابیدم ...و هرگز نخواهم خوابید قول می دهم ...فقط کمکم کن خدا...و منتظرم بمان !
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
زلزله,
,